طنز سیاسی:دومینوی شهر هرت
طنز سیاسی:
«دومینوی شهر هرت»
"در ابتدای آفرینش، هرمزد در بالای آسمان با آگاهی و نیکی، روشنایی را پدید آورد و بر جمعیّت آفریدگان خویش افزود. «زمانِ درنگ خدای»، نخستین آفریده ی او بودکه نیرومند تر از همه ی آفرینش هاست. زمان، یابنده ی جریان کارهاست و از نیک یابندگان، یابنده تر است و از جست و جوکنندگان، جست و جو کننده تر است. زیرا داوری به زمان توان کردن. این زمان است که خانمان برافکند وپیری و مرگ بیاورد. اهریمن از تاریکیِ مادیِ خویش، تبهکاری و دروغگویی را بیرون آورد و به آزار و اذیّت آفریدگان هرمزد پرداخت. اهریمن هرگز چیزی نیکو نیندیشد، و نگوید و نکند؛ و هرمزد، راستگویی را آفرید. و آفریدگان او به مینویی آن چنان پرورده شدند که یکدیگر را یاری دهند تا سرانجام ، مردِ پرهیزگار برخیزد و اهریمن را به شکست وا دارد" .
پدربزرگ، وقتی این بخش از کتاب را خواند، نفسی تازه کرد و نیم نگاهی به نوه اش «یاشار» انداخت و لای کتاب قدیمی را بست و گفت: عزیزانم! مردمان، در ابتدا هیچ گونه اختلافی با یکدیگر نداشتند تا آنکه اهریمن حسادت کرد و دشمنیِ با یاران هرمزد را پیش گرفت. و تا آن جا پیش رفت که نظم و انضباط زندگی مردم را برهم ریخت، از میان هرج و مرج و آب گل آلود، توانست مردمان را به خاک سیاه بنشاند. یک شهر هرتی برای مردم درست کرد که شتر با بارش در آن گم می شد. مثل همین اوضاع و احوالی که شیطان در همه جای دنیا درست کرده است.
یاشار که با دقّت به این حرف ها گوش می داد، وسط صحبت پدر بزرگ پرید و گفت: شهر هرت،دیگرچه جور جایی است؟ پدربزرگ، لبخندی زد و گفت: الهی که من قربان فرزند گُلم بروم. شهر هرت ، جایی است که در آن نظم و انضباط و قاعده و قانونی نباشد؛ در این شهر، هرکس که صبح اوّل وقت، زودتراز خواب بلندشود، می تواند بلندگوی مجلس را به دست بگیرد، و اندر باب مسایل روزگار، آسمان و ریسمان را به هم ببافد؛ یا اینکه هرکس از ننه ی خود، قهرکند، می تواند درباره ی جمهور خلایق، اظهار نظر نماید. یاشار، نوه ی ماشاء الله خان ، که حسابی گیج می زد، هزار تا سؤال پیچ در پیچ از مغزش گذشت و مثلِ آینه ی دق، زُل زد به سقف اتاق و بِرّوبِر به عنکبوتی که در گوشه ای از طاق، شلنگ تخته می انداخت، نگاه کرد.
ماشااله خان وقتی اوضاع را بدین منوال دید، به نوه اش گفت: کوچولو! ببینم حال پدربزرگت چه طور است؟ یاشارکوچولو، یک دفعه به خود آمد و گفت: خوب است، شما بگویید ببینم، حال پدربزرگتان چه طور است؟ شلیک خنده ی همه ی افراد خانواده به هوا بلند شد. یاشار که حوصله اش سر رفته بود؛ فازمتری را که در دست پدرش بود گرفت و فرو کرد داخل هندوانه ای که توی مجمعه ی مسی وسط اتاق بود. مادرش، جیغ بنفشی کشید و گفت: "بچّه! چه کار می کنی؟ چرا آروم نمی نشینی؟" یاشار در حالی که حسابی کُپ کرده بود، با ترس و لرز جواب داد: "مامان! می خوام ببینم: هندوانه، قرمزه و یا این که تو زرده! " پدربزرگ، خنده ای کرد و گفت: " عزیزم! هندوانه هم مثل آدمه، تا چاک دهنش باز نشه، معلوم نمی کنه که توزرده یا قرمزه ! این که امتحان کردن نداره"
پدر یاشار که خوشمزگی اش گُل کرده بود، گفت: ببین یاشار جان ! آدم از بچّگی باید ادب بیاموزد تا در بزرگسالی، خیط نکارد. مثل آن دختربچّه ای که پدرش به او یاد داد که وقتی چیزی خوردی، نگو خوردم، بگو صرف کردم. و وقتی کسی آمد، نگو آمد، بگو تشریف آورد. یک ساعت بعد، از حیاط، صدای آخ آخ و گریه اش بلند شد، پدرش پرسید: چه شده است؟ دخترش جواب داد: پدر جان! هیچی، زمین رو صرف کردم و از دستم خون تشریف آورد! پدرش از او دوباره پرسید: حالا چرا این طوری ونگ ونگ می زنی و گریه می کنی؟ دخترش هم جواب می دهد: آخر پدرجان! برای آنکه جور دیگری بلد نیستم! دوباره اتاقِ پدربزرگ، پُر از خنده و قهقهه شد. یاشار، از این فرصت استفاده کرد و دستش را فروبرد توی جعبه ی بالای تاقچه و یک مشت شیرینی را چنگ زد و دو لُپُی به خندق بلا فرو کرد. مادرش، سرش داد کشید و گفت: یاشار! مگر زبان نداری که جلوی این همه مهمان، دستت را تا آن بالا دراز می کنی؟ یاشار با ناراحتی جواب داد: چرا مامان زبان دارم، ولی این قدر بلند نیست که به آن بالا برسد؟ پدربزرگ که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، حرف هایش را تکه تکه کرد و گفت: یاشار جان! مثل اهالی شهر هرت باش که هم دولُپُی می خورند و چرب و شیرین دنیا زیر دندانشان مزه کرده است و هم زبانشان بسیار دراز است و با عالم و آدم کار دارند و ارث بابایشان را از همه طلبکارند!
بابای یاشار، نتوانست که مزه نریزد؛ ناگهان بلندگوی حنجره اش را باز کرد و گفت: توی شهر هرت، یک بابایی نشسته بود و کتاب می خواند، پسرکوچکش از راه رسید و پرسید: پدرجان! این چه کتابی است که می خوانی؟پدرش جواب می دهد: کتاب قانون است. پسرش دوباره می پرسد: آن سیاه ها چیست که تویش نوشته اند؟ می گوید: قانون است. پسرش می پرسد: پس آن خط ها چیه که کشیدن؟ جواب می دهد: آن ها راه های فرار از قانون است! یاشار وسط خنده ی جمعیّت، لباس پدربزرگ را چسبید و با قدرت تمام آن را کشید و گفت: بابابزرگ، بگو ببینم، شهر هرت چه طوری درست می شود؟ پدربزرگ، سینه ای صاف کرد و گفت: هروقت، دوتا آدم، «نیم من» پیدا شوند، سعی می کنند که خودشان را «من»، جابزنند، شهر هرت، همین طوری، الکی درست می شود. مثلاً وقتی یکی پررو بازی دربیاورد، آن یکی تصمیم می گیرد که روی او را کم کند و دوباره این یکی برای جبران کارش، سعی می کند تا نوک اورا قیچی کند؛ سه باره آن دیگری، سبیل این حریف را دود می دهد؛ و چهارباره این دیگری یک مچ گازانبری از او می گیرد؛ پنج باره حریف با «بگم بگم» همه ی دودمان او را از گور بیرون می آورد؛ در این دومینو و دوئلِ لج و لجبازی، رشته کار به دست قبیله ها داده می شود و آن وقت، تیم این یکی، باند آن یکی را «ناوک اوت» و از رده خارج می کند؛ آن یکی که می بیند سهمی در قدرت ندارد، کار را به سطح سمپات ها و هواداران می کشاند؛ در چنین شرایطی، هروقت آن دوتا، به همدیگر« تو » بگویند، طرفداران، بر خود واجب می دانند که توی صورت همدیگر« تف » بیندازند، و هروقت آن دوتا یک دیگر را به افشای خطاها وسوء استفاده ها تهدید کنند، سمپات ها شمشیر می کِشند و آدم می کُشند. این رفتارها، هزینه ها را بالا می برد و چون جیب مبارک، کفاف این همه هزینه را نمی دهد، مجبور می شوند، قانون را دور بزنند و در اقتصاد، اختلال ایجاد کنند، شیطان نیز در همه جا از آب گل آلود، ماهی خودش را می گیرد و به هرج و مرج دامن می زند؛ و به این ترتیب، شهرهرتی درست می شود که آن سرش ناپیداست و همه چیز، شیر تو شیر می شود.
پدر یاشار که دید پدربزرگ از این همه توضیح به تته پته افتاده و خسته شده است؛ به کمکش آمد و گفت: ببین یاشارجان! در شهر هرت، آدم ها اصلاً کاری به قانون و رضایت و خشنودی خدا و بندگان خدا ندارند، خودشان یک پا قانون هستند؛ هرکس خر خودش را می راند. یکی تعریف می کرد که من در شهر هرت دوستی دارم که مثل یک شیر زورمنداست. و مثل آهو زیبا و خوش اندام و مثل یک روباه زیرک و سیاستمدار و مثل یک کوسه خطرناک است. دختر کوچولویش که این حرف ها را می شنید، درآمد و گفت: خوب حالا برای دیدن این دوستت ، باید به کدام باغ وحش برویم؟ پدر یاشار منتظر تمام شدنِ ریسه ی خنده ها نشد و ادامه داد، که من هروقت از بزرگراه کرج به سمت تهران می روم، از دیدن این تابلوی باغ وحش، ناراحت می شوم؛ چون روی آن نوشته اند: «به باغ وحش تهران خوش آمدید!» نمی دانم چرا این عبارت مرا به یاد شهر هرت می اندازد؛ اگر به جای اداره ی زیبا سازی شهر می بودم، به جای برداشتن بنر میلادیه ی ثامن الحجج(ع) از جلوی پایگاه مقاومت بسیج یادگار امام(ره) منطقه 22، دستور می دادم، تابلوی با مسمّی تری برای این باغ وحش تهیّه کنند و به حقوق حیوانات برسند تا تلپ تلپ از گرسنگی نمیرند ؛ یا اجازه نمی دادم کسی تابلوی سردر مغازه ی خود را «ساندویج فروشی ملاّصدرا»یا «مکش مرگِ مای شیکاگو»بگذارد.اصلاً اداره ی زیبا سازی را تبدیل می کردم به اداره امر به معروف و نهی از منکر، تا در شهرجلوی هرگونه اسراف و تبذیرگرفته شود.
پدربزرگ که دید ، پدر یاشار، ترمز بریده است، پابرهنه توی کلامش دوید و گفت: پسرم اگر داخل اتوبوس، پای آقایی را لگد کنی، چه کار می کنی؟ پدر یاشار جواب داد: فوراً معذرت می خواهم. پدربزرگ گفت: و اگر آن آقا از معذرت خواهی تو خوشش آمد و یک تسبیح شاه مقصود، بِهِت داد، چه می کنی؟ پدر یاشار جواب داد: خوب معلومه، فوراً آن یکی پایش را هم لگد می کنم! همه زدند زیر خنده و پدربزرگ هم به شوخی گفت: بابا ایول توخودت یک پا بنیانگذارِ شهر هرت هستی و ما نمی دانستیم! پدر یاشار توضیح داد که در شهر هرت ، هرکس به جای کمک به دیگران، سعی می کند، بارِ دیگران باشد؛ و برای آنکه، این حرفش را ثابت کند، این داستان را تعریف کرد که: مادر و بچّه ای بعد از خرید از بازار، برمی گشتند. مادر به زحمت اجناس خریداری شده را حمل می کرد. دربین راه پسر پنج ساله اش که در کنار او راه می رفت، پرسید: مامان جان! خیلی خسته شده ای؟ مادر جواب می دهدکه : بله پسرم. کودک کمی فکر می کند و بعد می گوید: پس بارها را بده به من و من را بغل کن! پدربزرگ، حرف های پدر یاشار را این گونه تکمیل کرد و گفت: دلسوزی در شهر هرت، حساب وکتاب ندارد. دوستی و دشمنی با خط کش منفعت طلبی و سهام خواهی از قدرت معنی پیدا می کند. اداره شهر هرت، در دستانِ دومینویی است که یا از دماغ فیل افتاده اند و یا دربرج عاج نشسته اند. به قول شاعر: جان گرگان و سگان از هم جداست / متّحد جان های مردان خداست!